رمان شوگار پارت ۷۲


رمان شوگار پارت ۷۲

رمان شوگار پارت ۷۲ Fafa 14 ساعت ago رمان Leave a comme 7 Views Rela ed A icles رمان بهار پارت ۱۲ می ۳۰, ۲۰۲۲ رمان بهار پارت ۶ می ۲۴, ۲۰۲۲ رمان بهار پارت ۵ می ۲۳, ۲۰۲۲ مردمکهایش روی نقطه به نقطه ی اطرافش میدوند… کجاست آن لعنتی…؟ ممکن بود خودش برای شیطنت […]


رمان شوگار پارت ۷۲

Fafa 14 ساعت ago رمان Leave a comme 7 Views

Rela ed A icles

رمان بهار پارت ۱۲

می ۳۰, ۲۰۲۲

رمان بهار پارت ۶

می ۲۴, ۲۰۲۲

رمان بهار پارت ۵

می ۲۳, ۲۰۲۲

مردمکهایش روی نقطه به نقطه ی اطرافش میدوند…

کجاست آن لعنتی…؟

ممکن بود خودش برای شیطنت های ناتمامش ، جایی فرار کرده باشد…؟

هیچ اثری از او و رد پایش انگار پیدا نیست و قلب مرد ، دارد از جا کنده میشود …

گرگها تکه پاره اش نکنند….؟

_پیدات کنم زنده ت نمیزارم شیرین…

زیر لب می غُرّد و تمام افرادش برای پیدا کردن ردی از دختر آصیدممد ، وجب به وجب جنگل را میگردند…

_آقا یه چیزی پیدا کردیـــم…!

صدای فریاد یکی از نگهبان هاست و انگار همه را مانند مور و ملخ به همان نقطه میکشاند…

سرباز ها میدوند که وسیله ی پیدا شده را برای داریوش بیاورند اما…

اینبار انگار از یاد برده است مقام و منصبش را که قبل ازاینکه کسی به خدمتش بیاید ، ازاسب پایین میپرد و دوان دوان به طرف سرباز میدود…

او که روی دو پاهایش خم شده و چیزی از روی زمین برمیدارد….

بازویش را با خشونت میکشد و پسر جوان ، سنجاق کوچکی را برایش بالا می آورد:

_یه سنجاق سر زنونه ست آقا….

انگشتان حریص داریوش آن را ازدستش چنگ میزنند و نگاهش را به همان شئ کوچک میدوزد…

یک سنجاق کوچک ، با نگین های براق طلایی رنگ…

_آقا اینا مخصوص بانوان درباریه…فقط خانم هایی که توی عمارت زندگی میکنن میتونن از این سنجاق ها استفاده کنن…!

سینه اش تنگ میشود و ناگهان برمیگردد:

_همتون برید عقب…!

نفس میزند و آنها دیوانگی اش را که میبینند ، به سرعت عقب گرد میکنند…

مردمکهای حیران داریوش ، زمین را میکاوند…

رد پا ها را ..

به دنبال رد پای کوچکیست اما ، میان رد پاهای بزرگی که سربازان به جا گذاشته بودند ، هیچ چیز مشخص نبود….

_بگردین…همه جا رو بگردین و تا پیداش نکردید خبر مرگتون نیاد ….!

میگوید و در حالی که آن سنجاق را میان انگشتانش میفشارد ، به طرف اسبش خیز برمیدارد…

اگر …

اگر خودش فرار کرده باشد…؟

قلوه سنگ بزرگی روی سینه اش را فشار میدهد…

زخمش به شدت میسوزد و …با یک هِـــی بلند ، اسبش را راه می اندازد…

_دعا کن تا شب پیدات کنم….!

_آقا انگار آب شدن رفتن تو زمین….نبود…به وَللّه که وجب به وجب خاک این شهر رو به توبره کشیدیم اما اثری ازش پیدا نشد که نشد….

چیزی در وجودش سنگینی میکند…

یک حس بد و خوره وار…

یک جدال درونی که داشت ذره ذره میخوردش…

چشمان سنگین و سرخش را بالا می آورد و در نگاه ترسیده ی منوچهر مینشاند:

_خونه صیدممد رو گشتین…؟

_نه آقا…تنها جایی که نرفتیم اونجا بود اما دورادور خبرشو گرفتیم…به جز زن آصید ، هیچکس دیگه تو اون خونه نبوده…!

پلک میبندد و بازدم عصبی اش را بیرون میفرستد…

آن دختر تمام آرامشش را به هم ریخته بود…

فتنه گر ، چنان آشوبی با گم شدنش به جان داریوش انداخت که تاکنون حتی سر سوزنی از آن درماندگی را حس نکرده بود….

_کامران کجاست…؟

منوچهر با نفهمی ، لحظه ای صورت داریوش را نگاه میکند…

چشم های بسته و نفس های تندش را:

_جسارته آقام…آقا کامران…؟اون چرا…؟

_گفتم کـــامران کجاااست…؟

با شنیدن صدای فریاد داریوش ، چهارستون مرد بیچاره میلرزد و آن بیرونی ها هم بانگ رعب انگیز آقایشان را میشنوند:

_نِـ نِمیدونم آقا…میخواید صداشون بزنم…؟

_همین الان…همین الان بگو بیاد اینجا….!

منوچهر به سرعت عقب گرد میکند و هنوز خارج نشده ، در اتاق باز میشود و قامت کامران در چهارچوب نمایان …

نگاه دوبرادر در هم گره میخورد….

یک جفت چشم خونیِ کدر…

و یک نگاه معمولی و…کنجکاو:

_داشتم رد میشدم صدای فریادت رو شنیدم….

قدم به داخل میگذارد و منوچهر فورا نگاهش روی صورت کبود شده ی داریوش میدود…

_منو صدا میزدی….؟

_شیرین کجاست…؟

کامران خشمش را میبیند..

فک قفل شده اش را…

مشت های گره شده اش را و…به طرف منوچهر برمیگردد:

_تو برو بیرون…!

مرد اول نگاهی به داریوش می اندازد تا کسب تکلیف کند…

و همین کارش باعث سرخ شدن پوست کامران میشود:

_برو بیرون…!

تا داریوش دستور نداد ، او بیرون نرفت…

مرد عقب عقب خارج میشود و نگاه سنگین کامران ، از رد قدم های او ، تا چشم های ترسناک برادرش بالا می آید:

_چرا باید بدونم اون دختر کجاست…؟باز کجا رفته…؟

چانه ی سخت شده ی داریوش تکان میخورد و نگاه گرگ مانندش را یک دم از چشمان برادرش برنمیدارد:

_اگر باد به گوشم برسونه…اگر بر حسب اتفاق…

پلک میلندد و از شدت خشم ، کلمه کلمه میجود:

_اگر بر حسب اتفاق ، بفهمم تو توی گم شدنش دستی داشتی…

پلک کامران میپرد و…یک جا خوردگی کامل که باعث میشود نیم قدم جلو بیاید:

_بفهمی کار من بوده…خب…؟؟

پلک های داریوش از هم باز میشوند و خرمن آتش نگاهش ، برادر کوچکتر را میسوزاند:

_دیگه به صنمی که باهات دارم فکر نمیکنم…

نفس کامران به حالت منقطعی از سینه اش رها میشود …داریوش چه میگوید…؟

_اون کاری رو انجام میدم که نباید…!

سوله که در عرض کمتر از یک دقیقه خالی شد.. در و کامل هل دادم و با قدم هایی که هیچ عجله ای پشتش نبود رفتم تو.. صدای کف کفشم توی سوله خالی اکو می شد و اون سه تا نره غول بی خاصیت حالا به زور داشتن ناله هاشون و خفه می کردن تا بالاخره بفهمن کی این بلا رو سرشون آورده! جلوشون که وایستادم صدای یکیشون بلند شد: – کی هستی تو؟ جون مادرت هرکی هستی بذار بریم.. ما نه پول داریم بهت بدیم.. نه دیگه جونی تو تنمونه بخوایم کتک بخوریم! حرف حسابت چیه داداش؟ بردار اینو از سرمون بذار مرد و مردونه حلش کنیم! جون کس و کارت بیخیال ما شو! پوزخندی زدم و سرم و به چپ و راست تکون دادم.. بیچاره یلدا! باید از چه آدمای قزمیت و بی جربزه ای حرف می شنید و صداش در نمی اومد! هنوز نفهمیده بودن من کی ام و اینجوری به عز و جز و التماس افتاده بودن.. یعنی در واقع براشون اهمیتی نداشت که شخص رو به روشون کیه و فقط می خواستن با خواهش و تمنا خودشون و خلاص کنن! منم نذاشتم بیشتر از این زجر بکشن.. گونی ها رو از سرشون کشیدم و زل زدم به قیافه درب و داغون و کبودشون که با چشمای جمع شده از نور چراغ سقف یه کم به دور و برشون زل زدن و بعد.. سرشون و برای نگاه کردن به من بالا گرفتن! با خونسردی خیره شدم به نگاه های متعجبشون تا بالاخره.. اونی که به نظر می رسید از همه کوچیکتره.. به خیال اینکه داداشاش من و نشناختن گفت: – عه.. داداش این همون یاروئه که اون شب ریختیم خونه اش و… – ببند فکت و یابو! با تشر داداشش ساکت شد و من با پوزخند زل زدم بهش.. – آفرین! خودشم.. اون شب از پشت حمله کردید و فرصت نشد زیاد با هم آشنا بشیم.. حالا بهتر و بیشتر من و شناختید نه؟ – عوضی حرومزاده سر خواهر ما رو شیره مالیدی. حق با ما بود.. کس دیگه ای هم جای ما بود بیشتر سرت می آورد و تا نفست و نمی برید کوتاه نمی اومد.. حالا تو دو قورت و نیمت باقیه؟ نگاهم و از کوچیکه که خیلی زود بند و آب داده بود گرفتم و زل زدم به اونی که انگار وسطی بود و اون شبم بیشتر از بقیه صدای زر زدنش و می شنیدم!

قبل از اینکه من حرف بزنم.. بازم داداش بزرگه بود که انگار فهمید.. الآن که با دستای بسته و تن و بدن داغون و لهیده جلوم نشستن.. قدرت برتر کیه که توپید: – چرا خفه نمی شید شما؟ – چرا خفه شیم داداش؟ تا دیروز ما طلبکار بودیم.. حالا باید ساکت بشینیم رو سرمون سوار شه؟ رو به داداش بزرگه سری به تایید تکون دادم و گفتم: – راست میگه.. چرا خفه شه؟ بذار اعاده حیثیتش و بکنه.. بالاخره داداشه.. غیرت داره.. براش گرون تموم شده یکی مثل من خواهرش و اغفال کرده! اصلاً حق داره شکایت کنه.. منم چشمم کور.. دنده ام نرم.. وایمیستم و تاوان کارم و پس میدم! دستام و پشت کمرم قلاب کردم و به خونسردی بیشتری ادامه دادم: – فقط هنوز نمی دونم کدوم دادگاه به خاطر صیغه کردن یه زن و خریدن یه خونه به عنوان مهریه برای آدما مجازات تعیین می کنه.. هرموقع پیدا کردم حتماً خبرتون می کنم که اقدام کنید! – زر مفت نزن.. گولش زدی که اون ساده لوحم خام حرفات شد و… – خفه خون بگیر.. دارم با داداشت حرف می زنم! مکثی کردم و خیره تو صورت اون آدمی که برعکس اون دوتا سعی داشت مدام نگاهش و ازم بگیره لب زدم: – شاید اون یه چیزایی می دونه که شما نمی دونید! البته بعید می دونم! اینکه خواهرتون.. باکره نبوده و قبل از من با آدمای دیگه رابطه داشته.. چیزی نیست که از شما برادرای مثلاً غیرتی.. مخفی مونده باشه! پوزخندی زدم و با حس چندشی که از صورت های کریهشون تو وجودم نشست ادامه دادم: – ولی خب.. اونا بیشتر از من بلد بودن با پاپتی هایی مثل شما چه جوری رفتار کنن.. که بعد از دستمالی کردن خواهرتون پسش می فرستادن خونه باباش تا کلفتی داداشاش و بکنه! حالا واسه اتون سنگین اومده که این وسط یکی پیدا شد و مسیر خونه خواهرتون و عوض کرد! غیر از اینه؟ دستم و به سمت گردن داداش بزرگه دراز کردم و چند ضربه روش زدم.. – این رگی که باد کرده از سر غیرت نیست.. از سر تن لش بودن و مفت خوریه.. باد کرده چون زورش اومده از دست دادن کلفت بی جیره و مواجبش! چشماش و بست و سرش و انداخت پایین.. عجیب بود که دیگه هیچ کدوم اعتراض نمی کردن.. چون فکر نمی کردن من دلیل اصلی عصبانیتشون و بدونم.. آخرم همون بزرگه بود که نفسش و فوت کرد و زیرلب گفت: – باز کن ما رو بریم! سرم و به حالت نمایشی جلو بردم و چشمام و باریک کردم.. – چی؟ نشنیدم! یه کم بلند تر با صدای دورگه شده اش گفت: – باز کن ما رو بریم.. هرچی لازم بوده بگی گفتی.. هر پیامی که می خواستی مستقیم و غیر مستقیم بهمون برسونی رسوندی و ما هم ملتفت شدیم! دیگه حرفی نمی مونه.. دیگه هم ما رو نمی بینی.. باز کن بریم!

دستام و پشت کمرم به هم قلاب کردم و سرم و انداختم بالا.. – بعید می دونم فهمیده باشید! اینبار اونی که آتیشش از همه تندتر بود غرید: – پس یه جوری بگو ماهم بفهمیم چی میگی! – تو که باز زر زدی.. نگفتم دهنت و ببند تا وقتی که دارم با داداشت حرف می زنم؟ – دِ عوضی اگه دستام باز بود که… – سبحــــــــان! با تشر داداشش دوباره لال شد! داداش بزرگه عاقل تر بود.. می دونست این وسط هیچ حقی نداره و من.. با حرف بعدیم.. ته مونده اعتماد به نفسشونم به باد دادم.. – اینکه به جای استفاده از فیلمِ دوربینای حیاطم و شکایت کردن ازتون.. خودم شخصاً وارد عمل شدم.. فقط واسه تلافی غلط اضافه اون شبتون نبود! با این حرف هر سه تاشون به وضوح جا خوردن و با چشمای وق زده زل زدن به من.. انقدر نادون بودن که حتی به ذهنشونم نرسیده بود که حیاط دوربین داره و من با کمک همون می تونم بابت بی اجازه وارد شدن به حریم شخصیم و حمله ای که بهم کردن ازشون شکایت کنم.. – چی می خوای پس؟ جواب تند و هولزده اش نشون می داد که حساب کار بالاخره اونجوری که باید و شاید دستش و اومده و حالا وقتش بود که با یه تیر دو تا نشون می زدم! یه کم به سمتش خم شدم و دستام و گذاشتم رو زانوهام.. خیره تو چشمایی که زیر کتک ها حسابی کبود و باد کرده شده بود گفتم: – دست از سر یلدا برمی دارید! هم تو.. هم داداشای تن لش تر از خودت! بین من و یلدا.. هرچی بوده تموم شده.. دیگه هم قرار نیست چیزی پیش بیاد! ولی اون خونه مهریه اشه.. حق ندارید مجبورش کنید برگرده تو خراب شده خودتون! من از دست شما الدنگای الوات نجاتش دادم و کاری کردم مستقل بشه! پس اگه یه روزی.. حس کردید که باید تهدیدش کنید که برگرده.. یا خونه اش و از چنگش دربیارید.. یادتون باشه که یه فیلم دست من دارید که می تونه بندازدتون پشت میله های زندان! از جیب پشت شلوارم.. برگه ساختگی پزشک قانونی که امروز توی شرکت با فتوشاپ درستش کرده بودم و درآوردم و گرفتم جلوی صورتشون.. – و یه گواهی پزشک قانونی که هر موقع به جریان بیفته.. یه دیه سنگین می بره که باید پرداخت کنید! انقدر ترسیده بودن که حتی نفهمیدن اون گواهی هم جعلیه و سندیت نداره.. ولی خب همون فیلم هم برای قالب تهی کردنشون کافی بود! باز سبحان بود که به حرف اومد و گفت: – به.. به ما چه خو؟ شاید خودِ یلدا دلش خواست برگرده.. تو وکیل وصی اونی مگه؟

رمان شوگار پارت ۷۲