رمان دلارای پارت ۱۳۵


رمان دلارای پارت ۱۳۵

گوشی روقطع کرد و روبه من گفت: _به نظرت چیکارکنم؟ چه خاکی باید توسرم کنم؟ چطوری راضیش کنم به حرف هام گوش کنه؟ بی توجه به سوالش باصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: _عماد بود؟ _اوهوم.. چطور؟ _ص.. صحرا… همون.. همون عشقش اونجاست؟ انگار خودشم تازه متوجه ‌شده بود که جلوی من حرف زده […]


گوشی روقطع کرد و روبه من گفت: _به نظرت چیکارکنم؟ چه خاکی باید توسرم کنم؟ چطوری راضیش کنم به حرف هام گوش کنه؟

بی توجه به سوالش باصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: _عماد بود؟ _اوهوم.. چطور؟ _ص.. صحرا… همون.. همون عشقش اونجاست؟

انگار خودشم تازه متوجه ‌شده بود که جلوی من حرف زده و یا بهتره بگم گند زده! یه کم مکث کرد و با تعلل طولانی گفت: _نه بابا.. صحراکجا بود؟ من گفتم صحرا؟

_رابطه ی من وعماد تموم شده! لازم نیست مخفی کنی! خودم شنیدم که صحرا اونجاست! _ای بابا.. اصلا اونجاهم باشه.. چی میشه مگه؟

دختر عمه اشه.. قرار نیست بخاطر گذشته رابطه ها تا ابد قطع بشه که! گذشته ها توی همون گذشته مونده وتموم شده! مهم اینه که اون خانوم شوهر داره انتخابش یکی دیگه بوده وتمام!

الانم شنیدن عماد تصادف کرده رفتن عیادت! بدنم.. دست هام.. حتی صدام میلرزید.. از همشون باتموم وجودم متنفر بودم.. _هوم… خوبه.. موفق باشن.. بهتره بهشون فکرکنم!

_اره.. آفرین.. بهتره کلا یه مدت به عماد فکرنکنی.. واسه خودت وآرامشت خوبه! اما گلاویژ توروخدا کمکم کن من با بهار چیکارکنم؟ چطوری راضیش کنم باهام حرف بزنه

حالم خوب نبود.. زنگ عماد تموم وجودمو بهم ریخته بود.. درحالی که چشم هام سیاهی میرفت ازجام بلند شدم وگفتم؛ _نمیدونم.. واقعا نمیدونم…

_گلاویژ؟؟؟ نگو که میخوای اجازه بدی بهار به تصمیم مسخره اش ادامه بده! رضا چی میگفت؟ چرا گوش هام سنگین شده وفقط چشمام لب زدن هاشو میدید…

اومد نزدیکم و باصدایی که شبیه به ناله بود گفت: _تو باورم کردی؟ درکم میکنی مگه نه؟ _هان؟ من؟ آهان.. آره … آره .. باور کردم…

_پس ازت خواهش میکنم کمکم کن گلاویژ من در مقابل دیونه بازی های بهار خیلی ناتوان و تنهام… نگاهم به صورت رضا بود اما توی ذهنم داشتم تصور میکردم…

الان صحرا اونجا داره چیکارمیکنه؟ یعنی الان تواتاق عماده؟ نکنه دوباره باهم باشن؟ خب چرا نباشن؟ هرچی باشه عماد یه پسر مجرده و صحرا هم یه زن مطلقه…

وای نه.. صحرا نه.. خدایا قلبم تیر میکشه! باتکون خورد دست رضا جلوی صورتم پلک زدم و از فکر بیرون اومدم.. _کجایی؟ اصلا شنیدی چی گفتم؟

_اووممم.. آره شنیدم.. (دروغ گفتم.. هیچی نشنیده بودم) ببین میگم نظرت چیه من الان برم وفردا بیام راجع بهش حرف بزنیم؟ فردا یه کاریش میکنیم دیگه!

_حالت خوبه گلاویژ؟؟؟؟ خوب نبودم.. حتی داغون هم بودم… _آره.. آره.. من خوبم.. فردا میام وباهم حرف میزنیم.. فعلا باید برم.. خداحافظ

باقدم های بلند به طرف در رفتم که رضا پرید جلوم و با تعجب گفت؛ _چت شد یه دفعه؟ نکنه بخاطر اون تلفن ناراحت شدی؟

بادیدن صورت متعجب رضا باخودم گفتم واقعا حدس زدن حالم اونقدر سخت وپچیده هست که این همه تعجب کنه؟؟؟ دلم میخواست اگه تو راجع به بهار

همچین چیزی بشنوی یا بفهمی عکس العملت چیه؟ همینقدر راحت و پر تعجب از کنارش رد میشی؟ اما زبون به دهن گرفتم وفقط گفتم:

_بعضی وقت ها اونقدر ازشما مردها تعجب میکنم که دلم میخواد قدرتش رو داشتم همتون رو یک شبه نیست نابود کنم! واقعا شماها به عشق وعلاقه اعتقادی دارید؟

_چرا اینجوری شدی تو؟ مگه من چی گفتم؟ گناه من چیه دخترعمه ی دوستم رفته خونشون؟ من این وسط چه گناهی دارم میشه بگی؟

_شما گناهی نداری و فقط این همه تعجب حرصم رو درآورد.. میشه از جلوی در بری کنار و اجازه بدی من برم؟ با ناراحتی وغم وصدایی که دلم براش سوخت گفت:

_فکرکردم اومدی تا کمکم کنی… فکرمیکردم میتونم روکمکت حساب کنم! _هنوزم میتونی فکرکنی.. فردا میام باهم درباره اش حرف میزنیم!

چمدونم رو برداشتم که زودی از دستم گرفتش و گفت :

_بده ببینم

تقلا کردم تا ازش بگیرمش

_ای بابا بده میخوام برم

اخماش رو توی هم کشید

_با من میای همین که گفتم !!

نمیتونستم باهاش برم و مدارا کنم چون هنوز کارهای گذشتت رو از یاد نبرده و یه جورایی ازش میترسیدم

این مرد خیلی خطرناک و مرموز بود باید تا میتونستم ازش دوری کنم

با این فکر دست به سینه جلوش ایستادم و جدی گفتم :

_نمیخوام با تو بیام

با چشمای ریز شده صورتم رو از نظر گذروند و چیزی که توی دلم بود رو به زبون آورد

_نکنه ازم میترسی ؟؟

با این حرفش سکوت کرده ایستادم انگار حرف دلم رو از صورتم فهمیده باشه بیشتر سمتم خم شد

_با توام گفتم ازم میترسی ؟؟

دسته چمدون رو با یه حرکت از دستش بیرون کشیده و تُخس توی صورتش خیره شدم و به دروغ لب زدم :

_نه تو کی باشی که ازت بترسم ؟؟

راهم رو سر جاده کج کردم که بلند صدام زد و با چیزی که گفت دودل شدم و پاهام از حرکت ایستاد

_برات یه پیشنهاد دارم که اگه قبولش کنی تا آخر عمر زندگیت تأمینِ تأمینه !!

آره ایستادم نه بخاطر خودم بلکه ، بخاطر بچه ای که توی شکمم در حال رشد بود و هیچ آینده ای در انتظارش نبود

چون نه پدرش از وجودش خبر داشت و میخواستش و نه خودم به تنهایی قادر به حمایت ازش بودم

آره درست فهمیدید قادر به حمایت ازش نبودم چون نه پولی داشتم نه جا و مکانی که ازش نگهداری کنم

وقتی دید ایستادم به سمتم قدم برداشت صدای قدماش که داشت بهم نزدیک و نزدیکتر میشد به گوشم رسید

پشت سرم ایستاد و دقیق کنار گوشم با لحن وسوسه کننده ای گفت :

_میخوای هم خونه ای به نامت باشه و هم حساب بانکیت پُر پول باشه که دیگه نیازی به کسی نداشته باشی ؟؟

آریا هیچ وقت جایی نمیخوابید که آب زیرش بره حتما منفعتی میبرد که داشت همچین چیزایی به من پیشنهاد میداد

دسته چمدون رو محکمتر توی دستای لرزونم گرفتم و با صدای گرفته از بغضی خطاب بهش زمزمه کردم :

_پیشنهادت چیه ؟؟

فهمید تونسته وسوسه ام کنه چون خندید و سرحال بلند خطاب بهم گفت :

_بریم تا بهت بگم

هنوز دودل و مردد ایستاده بودم که ماشینش با سرعت کنار پام توقف کرد

نگاهمو روی خودش و ماشین چرخوندم و هنوز گیج و مردد بودم که فهمید چون زودی خم شد و درحالیکه در سمت من رو باز میکرد بلند صدام زد و گفت :

_سوار شو زود باش !!

میدونستم آدم خطرناکیه برای همین ازش میترسیدم ولی آرادی که خطرناک نبود اون همه بلا سرم آورد و اذیتم کرد

حالا این میخواست چیکار کنه اصلا هر کاری میخواد بکنه به درک … بزار بکنه

با این فکر دودلی و لجبازی رو کناری گذاشتم و با عجله سوار ماشینش شدم و درو بستم نیم نگاهی سمتم انداخت و با چشمایی که برق پیروزی داشتن ماشین روشن کرد و با سرعت توی جاده راه افتاد  

” آراد ”

مهسا من رو با ترفند به اتاقش کشونده بود میدونستم چی‌ تو فکرش میگذره ولی اصلا قصد نداشتم بهش دست بزنم

درحال حرف زدن بودیم که یکدفعه نمیدونم چی شد که برای ثانیه ای چشمم به نازی خورد که از لای در داشت ما رو تماشا میکرد

با یهویی دیدنش جَوگیر شدم و نفهمیدم چی شد که وقتی به خودم اومدم مهسا توی بغلم در حال آ…ه و نا…له کردن بود

قبل از اینکه کارو تموم کنم وحشت زده از روش کناری رفتم و کلافه با نفس های بریده لبه تخت نشستم

خدایا من داشتم چه غلطی میکردم عصبی چنگی توی موهام زدم و با قدرت کشیدمشون

مدام چشمای اشکی نازی توی ذهنم نقش میبست و من رو از خودم متنفر میکرد لعنتی زیر لب خطاب به خودم زمزمه کردم

که صدای پُر از عشوه مهسا توی گوشم پیچید و باز خط انداخت رو اعصاب نداشته ام

_عشقم یکدفعه چی شد ؟؟

چشمامو محکم روی هم فشردم و سکوت کردم دستش رو نوازش وار روی کمرم کشید و با عشوه لب زد :

_نمیخوای کارتو تموم کنی ؟؟ تموم ت…نم داره تو رو صدا میزنه

عصبی بلند شدم تا بیش از این لمسم نکنه پیراهنم که روی زمین افتاده بود رو برداشتم تا تنم کنم

با دیدن حالم فهمید میخوام چیکار کنم چون دستپاچه بدون اینکه چیزی تنش کنه بلند شد و روی تخت خودش رو به سمتم کشید

_چی شده ؟؟ چرا لباس میپوشی ؟؟

لباسامم با عجله پوشیدم بی اهمیت بهش که مدام صدام میزد و سوال پیچم میکرد بیرون زدم

چرا حالم باید این باشه مگه همین رو نمیخواستم که نازی جلوی چشمام زجر بکشه پس الان چه مرگم شده بود

که درست عین مرغ سرکنده بیقرار و از این طرف به اون طرف میرم و فقط الکی دور خودم میچرخم

تموم طول شب از این سمت خونه به اون سمت خونه میرفتم و کلافه بودم

نمیدونم چه مرگم بود که فکر نازی برای یه ثانیه از توی ذهنم کناری نمیرفت و بیقرارش بودم

چندباری تا در اتاقش رفتم ولی به زور خودم رو کنترل کردم تا داخل اتاقش نرم و باز با حرف زدن خودم رو کوچیک نکنم

برای اینکه آر‌وم بگیرم و کار دست خودم ندم با عجله و قدمای بلند از خونه بیرون زدم و روی شن های ساحل نشستم و به دریایی که توی تاریکی فرو رفته بود خیره شدم

آروم باش آراد اون همون نازی که با بدترین شکل ممکن بهت خیانت کرد و با این کارش بهت پشت کرد و رفت

پس نیازی نیست براش دل بسوزونی برای اونی که هیچ ارزشی برای تو قائل نشد و به بازیت گرفت

با این فکرا سعی کردم خودم رو قانع کنم که این کاری که امشب باهاش کردم حقش بوده و اینطوری خودم رو قانع کنم که سمتش نرم

تا خود صبح توی برزخ بدی دست و پا زدم با طلوع خورشید به خودم اومدم ولی بازم نمیتونستم نگاه خیرم رو از رو به روم بگیرم

یه طورایی خشکم زده بود که کسی کنارم نشست و صدای جدی دانیال توی گوشم پیچید :

_این چه حالیه که تو داری پسر ؟؟

حوصله توضیح دادن نداشتم پس نیم نگاهی سمتش انداختم و گفتم :

_هیچی بیخیال

خودش رو بیشتر سمتم کشید و دستشو روی شونه ام گذاشت

_نمیدونم چی بین خودت و اون دختری که ادعا میکنی خدمتکارته گذشته ولی به نفعته که تمومش کنی و اینقدر خودت رو عذاب ندی

با تعجب به سمتش برگشتم چطوری فهمیده بود که چیزی بین من و نازیه ؟؟ هرچند از دانیالی که زیادی توی این چیزا خِبِره و زرنگ بود نباید انتظار بیشتر از اینم داشت

زبونی روی لبم کشیدم و با اعصابی خراب گفتم :

_ نمیشه تمومش کرد چون با تموم شدنش هم هیچ چیزی بین ما درست نمیشه !!

لباشو بهم فشرد و بی حوصله نگاهم کرد و گفت :

_آها پس بخاطر همین دیشب رفت

با این حرفش یه طوری سرم سمتش چرخید که صدای تک تک مهره های گردنم رو شنیدم

_چی ؟؟ دیشب کجا رفته ؟؟

با تعجب گفت :

_نمیدونستی ؟؟ فکر کردم خودت فرستادیش بره

کلافه چنگی به موهام زدم :

_نه من اصلا خبر ندارم حالا درست حسابی بگو ببینم چه خبره ؟؟

_دیشب اومدم توی حیاط دیدم داره چمدون به دست از خونه بیرون میزنه با نگرانی دنبالش رفتم که جلوشو بگیرم ولی یکدفعه با دیدن ماشین آریا که کنارش متوقف شد ایستادم و دیگه دنبالش نرفتم

_چی ؟؟؟ با آریا رفت ؟؟

سری تکون داد :

_تا اونجایی که دیدم آره سوار ماشینش شد و رفتن

عصبی با دستای مشت شده بلند شدم و ایستادمو بدجوری خون داشت خونم رو میخورد و عصبی بودم

یعنی چی که باهاش رفته اونم با کی ؟؟ با آریایی که دشمن خونی من بود

باید دنبالش میرفتم و حقش رو کف دست میزاشتم بی اهمیت به دانیال با عجله سمت ساختمون رفتم که بلند صدام زد و گفت :

_هوووی پسر یکدفعه چی شد ؟؟ کجا داری میری ؟؟

بی حوصله و بدون اینکه جوابی بهش بدم دستی روی هوا براش تکون دادم و گوشی از جیبم بیرون کشیدم و شماره آریا رو گرفتم

هرچی بوق میخورد برنمیداشت لعنتی زیرلب زمزمه کردم و راهم رو به سمت ماشین کج کردم و پشتش نشسته و با سرعت از ویلا بیرون زدم

با سرعت رانندگی میکردم تموم حرص و عصبانیتم رو سر گاز خالی میکردم و با تموم قدرت پامو روی پدالش میفشردم

از بین ماشین ها لایی میکشیدم و تموم فکر و ذکرم پیش اون دختر چموش و سرخود نازی بود

یعنی چی که پا شده با آریا رفته ؟؟ با یادآوری اینکه من رو پیش مهسا دیده و حتما عصبی شده پوزخندی گوشه لبم نشست و سرمو به نشونه تاسف به اطراف تکونی دادم

چطور خودش هر کاری که میخواست میکرد و بهم خیانت میکرد و از پشت بهم خنجر میزد ولی الان با دیدن من کنار مهسا اینطوری بهم ریخته و رفته

هرچند کار همیشگی این دختر رفتن و نارو زدن بود اصلا هیچ وقت طرف من نبوده و همیشه ضد من بوده و عمل کرده

پس چرا من دارم اینطوری براش بال بال میزنم اصلا ارزشش رو داره آراد ؟؟

ارزشش رو داره که داری خودت رو براش به آب و آتیش میزنی و اون اونطوری جوابت رو میده پسر ؟؟

با این فکرایی که توی سرم چرخ میخورد کم کم آتیش درونم خاموش و دست مشت شده ام دور فرمون شُل شد

این دختر ارزش اینکه من دنبالش برم و بخوام باز پیش خودم برش گردونم رو نداشت باید این دوست داشتن لعنتی که داشت درونم رو به آتیش میکشید رو کم کم از بین میبردم

آره اینطوری بهتره !! چون راه من و این دختر جداست و زمین تا آسمون با همدیگه فرق میکنه

توی حال و هوای خودم بودم و سرعت ماشین داشت کم و کمتر میشد که یکدفعه صدای زنگ گوشیم باعث شد توجه ام سمتش جلب شه

یکدفعه با دیدن اسم مهسایی که داشت روی صفحه نمایش خاموش روشن میشد اخمام درهم شد و با لعنتی که زیرلب زمزمه کردم

گوشی روی صندلی بغلم پرت کرده و درحالیکه نگاهم رو به جاده رو به روم میدوختم زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_این بار آخره که بهش شانس دوباره بودن در کنار خودم رو میدم آره بار‌ آخره

میدونستم باز دارم خودم رو گول میزنم ولی این دل افسارش دست خودم نبود و به هر طریقی داشت باز من رو دنبال این دختر میکشوند

رمان دلارای پارت ۱۳۵