درس قاضی بست فارسی یازدهم


درس قاضی بست فارسی یازدهم

معنی تمام کلمات، نکته های دستور زبان به طور کامل برای درس دوم فارسی یازدهم قاضی بست. فایل pdf قابل دانلود بصورت کاملا رایگان


معنی درس قاضی بست فارسی یازدهم

معنی کامل و دقیق تک به تک کلمات درس دوم کتاب فارسی یازدهم برای رشته تجربی و انسانی و ریاضی؛ معنی روان جملات و اصطلاحات و آرایه های ادبی درس قاضی بست از کتاب فارسی ۱۱ که هم برای امتحان می توانید استفاده کنید و هم برای کنکور.

آرایه های ادبی این درس که برای رشته انسانی و تجربی مشترک است و در درس دوم قرار دارد، به طور کاملا ذکر شده است.

تحلیل قلمرو ادبی، زبانی و فکری نکته های دستور زبان نیز در هر بسته معنایی از درس دوم فارسی یازدهم قاضی بست هرجا که لازم بوده، گفته شده است.

??? متن درس به رنگ آبی مشخص شده و معنی آن به رنگ مشکی است. ???

? بسته ۱ از درس قاضی بست

? متن درس: و روز دوشنبه میر مسعود شبگیر، برنشست و به کرانِ رودِ هیرمند رفت با بازان و یوزان و حَشَم و ندیمان و مُطربان؛ و تا چاشتگاه به صید مشغول بودند. پس، به کرانِ آب فرود آمدند و خیمه ها و شِراع ها زده بودند.

? قلمرو فکری: امیر مسعود برای شکار به ساحل رود هیرمند رفته بود. پس از شکار، در ساحل رود، خیمه زدند. (رود هیرمند امروزه در افغانستان است.)

? قلمرو ادبی: مراعات نظیر: باز، یوز، صید (از باز و یوز برای شکار استفاده می کردند.) ؛ حَشَم، ندیم و مطرب همگی از اطرافیان پادشاه هستند.)

? قلمرو زبانی *شبگیر: سحرگاه، پیش از صبح *برنشستن: سوارشدن *کران: ساحل، کنار باز: پرنده ای شکاری *حَشَم: خدمتکاران *ندیم: همنشین، همدم *یوز: یوزپلنگ، جانوری شکاری کوچ کتر از پلنگ که با آن به شکار آهو و مانند آن می روند. *مطرب: آوازخوان *چاشتگاه: هنگام چاشت، نزدیک ظهر صید: شکار، مجازا به معنی شکار کردن خیمه: چادر *شراع: سایه بان، خیمه فرود آمدند: توقف کردند، اتراق کردند) البته اتراق که امروزه به کار می رود واژه ای ترکی است.

نکته دستور زبانی

در جملۀ «به کران رود هیرمند رفت با بازان و یوزان … » واژه های بعد از «با » متمم هستند؛ اما بعد از فعل آمده اند. «باز » متمم است و سایر واژه ها (یوزان، حشم، ندیمان و مطربان) به آن معطوف شده اند.

? بسته ۲ از درس دوم فارسی ۱۱ قاضی بست

? متن درس: از قضایِ آمده، پس از نماز، امیر کشتی ها بخواست و ناوی ده بیاوردند. یکی بزرگتر، از جهتِ نشستِ او و جامه ها افگندند و شِراعی بر وی کشیدند و وی آنجا رفت و از هر دستی، مردم در کشتی های دیگر بودند. ناگاه، آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود و کشتی پرُ شده، نشستن و دریدن گرفت. آنگاه آگاه شدند که غَرقه خواست شد. بانگ و هَزاهز و غریو خاست. امیر برخاست و هنر آن بود که کشتی های دیگر به او نزدیک بودند. ایشان در جَستند هفت و هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتیِ دیگر رسانیدند و نیک کوفته شد و پای راست افگار شد؛ چنان که یک دَوال پوست و گوشت بگسست و هیچ نمانده بود از غَرقه شدن.

? قلمرو فکری:: حادثه ای که برای امیر مسعود اتفاق افتاد از روی سرنوشت بود (از قضای آمده). همین سرنوشت هم باعث شد که او نجات پیدا کند. هنر آن بود که …

?آرایه های ادبی درس قاضی بست:

در این بخش از متن آرایه زیر وجود داشت: تناسب: کشتی و ناو؛ بانگ، هزاهز، غریو

? قلمرو زبانی *قضا: تقدیر، سرنوشت؛ از قضای آمده: تقدیر این بود که …، سرنوشت چنین بود که … *ناو: قایقی کوچک که از درخت میان تهی می سازند. ناوی ده: ده ناو (ترکیب وصفی مقلوب)؛ کاربرد عدد با اسم امروزه به این صورت است: عدد اسم؛ اما در گذشته به صورت اسم ی عدد نیز به کار می رفت. جامه ها افگندند: چیزهایی کف ناوها پهن کردند. از جهت: برای بر وی کشیدند: مرجع ضمیر «وی » ناو است. کاربرد ضمیر «او » و «وی » برای اشیاء و وی آن جا رفت: مرجع ضمیر «وی » سلطان مسعود است.

ادامه بسته ۲ معنی درس قاضی بست

? قلمرو فکری: از هر دستی مردم: از طبقات مختلف مردم چون آب نیرو کرده بود و کشتی پر شده، نشستن و دریدن گرفت: آب رودخانه بالا آمده، کشتی را پر کرده و فشار آب باعث شده بود که کشتی ها بشکنند و غرق شوند. … گرفت: شروع کرد به … غرقه خواست شد: خواست غرق شود. بانگ: فریاد هزاهز: آشوب، فتنه، غوغا غریو: خروش، فریاد هنر آن بود: خوب بود که، شانس آورد که، خوشبختانه در جستند: پریدند، داخل )کشتی( پریدند.

? قلمرو زبانی بربودند: «ربودن » در این جا معنی دزدیدن ندارد؛ بلکه سرنشینان کشتی های دیگر سلطان مسعود را گرفتند و برداشتند … نیک: به شدت (قید است؛ پس با «نیک » به معنی خوب اشتباه نگیرید.) کوفته: آسیب دیده، کوبیده *افگار: مجروح، خسته *دوال: چرم و پوست؛ یک دوال: یک لایه، یک پاره بگسست: پاره شد هیچ نمانده بود از غرقه شدن: چیزی نمانده بود غرق شود.

? بسته ۳ قاضی بست

? متن درس: امّا ایزد رحمت کرد پس از نمودنِ قدرت و سوری و شاد یای به آن بسیاری، تیره شد و چون امیر به کشتی رسید، کشتی ها براندند و به کرانۀ رود رسانیدند. و امیر از آن جهان آمده، به خیمه فرود آمد و جامه بگردانید و ترَ و تباه شده بود و برنشست و به زودی به کوشک آمد که خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ به پای شده و اعَیان و وزیر به خدمتِ استقبال رفتند. چون پادشاه را سلامت یافتند، خروش و دعا بود از لشکری و رعیتّ و چندان صدقه دادند که آن را اندازه نبود.

? قلمرو فکری: ایزد رحمت کرد پس از نمودن قدرت: بلایا برای تنبیه بندگان و توجّه آنان به قدرت خداوند و ناتوانی خود است؛ اما خداوند بعد از هر بلا و سختی، رحمتش را شامل حال بندگان می کند. خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود: گویا خبر غرق شدن و مرگ سلطان مسعود بین لشکریان افتاده بوده که بیهقی از گفتن آن سر باز می زند. پس از شنیدن خبر نجات سلطان، همه خوشحال شدند و صدقه های زیادی دادند.

ادامه بسته ۳ معنی درس قاضی بست

?آرایه های ادبی بسته سوم قاضی بست: کنایه: «از آن جهان آمده » کنایه از نجات یافته از مرگ.

? قلمرو زبانی: *ایزد: خدا، آفریدگار نمودن: نشان دادن *سور: جشن تیره شد: به هم خورد، غم بار شد از آن جهان آمده: از مرگ نجات یافته (صفت مفعولی است برای امیر.) فرود آمد: وارد شد جامه بگردانید: جامه اش را عوض کرد تر و تباه: خیس و غیر قابل استفاده *برنشستن: سوارشدن؛ برنشست: سوار شد کوشک: کاخ، قلعه سخت: قید است. (سخت ناخوش: بسیار ناخوش) اضطراب: ترس و نگرانی تشویش: اضطراب، نگرانی اعیان: بزرگان مملکت خدمت استقبال: به پیشباز شاه یا بزرگی رفتن که وظیفه و خدمت محسوب می شود. پادشاه را سلامت یافتند: دیدند که پادشاه سالم است. لشکری: سرباز، افراد لشکر (لشکر ی نسبت) رعیتّ: مردم (زیردستان حاکم)

? بسته ۴ از درس قاضی بست فارسی یازدهم

? متن درس: و دیگر روز، امیر نامه ها فرمود به غَزنین و جملۀ مملکت بر این حادثه بزرگ و صَعب که افتاد و سلامت که به آن مَقرون شد و مثال داد تا هزار هزار دِرَم به غَزنین و دو هزار هزار دِرَم به دیگر ممالک به مستحَِقّان و درویشان دهند شُکرِ این را و نبشته آمد و به توقیع، مؤکَّد گشت و مُبشّران برفتند و روز پنجشنبه، امیر را تب گرفت؛ تبِ سوزان و سرسامی افتاد، چنا نکه بار نتوانست داد و محجوب گشت از مردمان، مگر از اطباّ و تنی چند از خدمتکارانِ مرد و زن و دلها سخت متحیرّ شد تا حال چون شود.

? قلمرو فکری: و دیگر روز امیر نامه ها فرمود … و سلامت که به آن مقرون شد: چرا امیر باید شرح ماجرا و خبر سلامت خود را به شهرهای مختلف بفرستد؟ برای پاسخ به این سؤال باید به قسمت قبل این متن برگردیم: «خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود. » پس اگر سلطان خبر سلامتی خود را به شهرهای مختلف مملکت نم یفرستاد، ممکن بود عده ای با شنیدن خبر مرگ او دست به شورش بزنند و خود را حاکم اعلام کنند. همچنین سلطان به شکرانة سلامتی خود دستور می دهد که به مستحقان سراسر کشور صدقه بدهند.

? آرایه های ادبی : مجاز: «دل ها » در جملة «و دل ها سخت متحیّر شد. » مجاز از مردم. تناسب: تب و سرسام

ادامه بسته ۴ معنی درس قاضی بست

? معنی کلمات: دیگر روز: روز دیگر (صفت مبهم قبل از اسم آمده.) نامه ها فرمود به …: فرمود که به … نامه بنویسند، به … دستور داد غزنین: غزنه، شهری در افغانستان جملة مملکت: تمام کشور بر این حادثه: دربارة این حادثه *صعب: دشوار، سخت *مقرون: پیوسته، همراه؛ به آن مقرون شد: به دنبال آن اتفاق افتاد. مثال داد: دستور داد هزا رهزار درم: یک میلیون درهم؛ درهم: سکة نقره دیگر ممالک: ممالک دیگر (صفت مبهم قبل از اسم آمده.) مستحقّان: نیازمندان؛ مستحق ان جمع شکر این را: به عنوان شکر این سلامتی و نجات از حادثه («را » به معنی برای و به عنوان؛ این: ضمیری که به حادثة نجات و سلامتی سلطان برمی گردد.) نبشته آمد: نوشته شد؛ شکل قدیمی فعل مجهول درویش: فقیر

لینک دانلود pdf معنی کامل درس در پایان نوشته

? قلمرو زبانی *توقیع: امضاکردن فرمان، مهر کردن نامه یا فرمان *مؤکد: تأکیدشده، استوار مبشّر: نویددهنده، مژد هرسان؛ مبشّران: مبشّر ان جمع (در اینجا منظور نامه رسانانی هستند که فرمان امیر را به شهرهای دیگر می برند.) امیر را تب گرفت: تب امیر را گرفت. (جابه جایی اجزای جمله)  امیر دچار تب شد. *سرسام: ورم مغز، سرگیجه و پریشانی، هزیان (سرسامی: سرسام ی نسبت) بار: اجازة دیدار؛ بار دادن: شاهان در زمان هایی معین به اطرافیان اجازة دیدار می دادند. *محجوب: پنهان، مستور *اطباّ: جمع طبیب، پزشکان متحیّر: سرگشته، حیران تنی چند: چند تن صفت شمارشی بعد از اسم آمده است. چون: چگونه (با توجّه به متن)

? بسته ۵ از درس قاضی بست فارسی یازدهم

متن درس: تا این عارضه افتاده بود، بونصر نامه های رسیده را، به خطِّ خویش، نکَُت بیرون می آورد و از بسیاری نکَُت، چیزی که در او کَراهیتَی نبود، می فرستاد فرودِ سرای، به دستِ من و من به آغاجیِ خادم می دادم و خیرخیر جواب می آوردم و امیر را هیچ ندیدمی تا آ نگاه که نامه ها آمد از پسران علی تکین و من نُکَت آن نامه ها پیش بردم و بشارتی بود. آغاجی بستَد و پیش بُرد. پس از یک ساعت، برآمد و گفت: «ای بوالفضل، تو را امیر می بخوانَد.

? قلمرو زبانی : *عارضه: حادثه، بیماری *کراهیتّ: ناپسندی *خیرخیر: سریع *نکُت: نکت هها، جمع نکته؛ نامه های رسیده را … نکَُت: نکته های نامه های رسیده ) «را » نشانة فک اضافه است؛ اما بین «نامه ها » و «را» فاصله افتاده و تشخیص آن را مشکل کرده است.( *فرودِ سراي: اندرونی، اتاقی در خانه که پشت اتاقی دیگر واقع شده باشد، مخصوص زن و فرزند و خدمتگزاران ندیدمی: نمی دیدم )در گذشته گاهی نشانة استمرار فعل این بود که «ی» یا «می» در پایان فعل می آمد.( بشارت: مژده، خبر خوش بستَد: گرفت؛ ستاندن :گرفتن برآمد: خارج شد می بخوانَد: می خواند، صدا می زند.

لینک دانلود pdf معنی کامل درس در پایان نوشته

? قلمرو فکری : از وقتی سلطان مسعود بیمار شده بود، بونصر (استادِ بیهقی) خودش نامه ها را خلاصه می کرد و اگر چیز ناراحت کننده ای در آن ها نبود به من می داد (تا به سلطان برسانم). من هم آ نها را به آغاجی (که خادم سلطان بود) می دادم و پاسخش را زود می آوردم. هیچ وقت امیر را نمی دیدم تا زمانی که نامه های پسران علی تکین رسید و من خلاصة آن ها را پیش امیر بردم. در آ نها خبر خوبی بود. آغاجی آن ها را گرفت و نزد امیر برد. یک ساعت بعد آمد و گفت: ای ابوالفضل، امیر تو را صدا می زند.

? بسته ۶ از معنی درس قاضی بست

متن درس: پیش رفتم. یافتم خانه تاریک کرده و پرده های کتاّن آویخته و ترَ کرده و بسیار شاخه ها نهاده و تاس های بزرگِ پرُ یخَ بر زَبرَِ آن و امیر را یافتم آنجا بر زَبرَِ تخت نشسته، پیراهن توزی، مِخنقَه در گردن، عِقدی همه کافور و بوالعَلایِ طبیب آنجا زیرِ تخت نشسته دیدم.

? قلمرو فکری : در این بند، بیهقی کارهایی که برای مداوای تب و سردرد سلطان مسعود انجام داده بودند را بیان می کند.

? قلمرو زبانی: یافتم: در اینجا معادل «دیدم » تاریک کرده، آویخته، تر کرده، نهاده و نشسته، صفت مفعولی هستند.

لینک دانلود pdf معنی کامل درس در پایان نوشته

(صفت مفعولی = بن ماضی ه) کتان: گیاهی است که از ساقه آن الیاف به دست می آورند و در نساجی استفاده می کنند. تاس: طشت، کاسه، کاسة مسی زَبرَ: بالا *مخنقه: گرد نبند توزی: نوعی پارچه که بافت آن منسوب به شهر توز بود. (توز ی نسبت) عِقد: گردنبند؛ عِقدی همه کافور: گردنبندی از کافور بوالعلا: مخفف اب و العلا (لقب شخص)

? بسته ۷ از معنی درس قاضی بست فارسی یازدهم

متن درس: گفت: «بونصر را بگوی که امروز دُرُستم و در این دو سه روز، بار داده آید که علتّ و تب تمامی زایل شد. »

? قلمرو فکری: بیهقی از طرف سلطان مأمور می شود که پیغام سلامتی و تندرستی او را به بونصر برساند.

? قلمرو زبانی: بونصر را بگوی: به بونصر بگو (کاربرد «را » به جای «به ») *دُرست: سالم، تندرست داده آید: داده شود (فعل مجهول) علتّ: بیماری تمامی: کاملاً *زای لشدن: نابود شدن، برطرف شدن

? بسته ۸ از معنی درس قاضی بست فارسی

متن درس: من بازگشتم و این چه رفت، با بونصر بگفتم. سخت شاد شد و سجدۀ شکر کرد خدای را عزَوََّجلَ بر سلامتِ امیر و نامه نبشته آمد. نزدیکِ غاجی برُدم و راه یافتم، تا سعادتِ دیدارِ همایونِ خداوند، دیگر باره یافتم و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و گفت: «چون نامه ها گُسیل کرده شود، تو باز آی که پیغامی ست سویِ بونصر در بابی، تا داده آید. » گفتم: «چنین کنم » و بازگشتم با نامۀ توقیعی و این حال ها را با بونصر بگفتم.

? قلمرو فکری: شادی بونصر از شنیدن خبر سلامتی سلطان بازگشت کارهای دربار به روال معمول خود.

لینک دانلود pdf معنی کامل درس در پایان نوشته

? قلمرو زبانی: این چه رفت: هر اتفاقی که افتاده بود (بیهقی وقایعی که بالاتر خواندیم را به بونصر گزارش م یدهد.( خدای را: برای خدا عَزَّوجلَّ: عزیز و شکوهمند است. (معمولاً بعد از نام خداوند می گفتند و می نوشتند.) بر سلامت امیر: به خاطر سلامت امیر نبشته آمد: نوشته شد (فعل مجهول به سبک قدیم) نزدیک آغاجی: نزد آغاجی راه یافتم: اجازه پیدا کردم (که به خدمت سلطان برسم.) سعادت: خوشبختی «دیدار » واژة وندی است (دید ار) *همایون: خجسته، مبارک، نیکبخت خداوند: ارباب، پادشاه توقیع: امضا کردن در جملة «و آن نامه را بخواند » نهاد به قرینة معنوی (خودمان از روی معنی فهمیدیم( حذف شده؛ اما فعل جمله معلوم است.

(ساخت مجهول ندارد و مفعول همچنان در جایگاه خودش است، نه در جایگاه نهاد.) دوات: ظرفی که در آن جوهر می ریزند. (در اینجا منظور قلم و جوهر، اسباب نوشتن) *گسیل کردن: فرستادن، روانه کردن؛  («گسیل کرده شود » فعل مجهول است.) پیغامی است سوی بونصر در بابی: دربارة موضوعی برای بونصر پیامی دارم. «داده آید » فعل مجهول است. نامةتوقیعی: نامة امضاشده

? بسته ۹ از معنی درس قاضی بست فارسی

متن درس: بسیار دعا کرد و گفت: «این صِلتَ فخر است. پذیرفتم و باز دادم که مرا ب هکار نیست و قیامت سخت نزدیک است، حسابِ این نتوانم داد و نگویم که مرا سخت دربایست نیست امّا چون به آنچه دارم و اندک است، قانعم، وِزر و وَبالِ این، چه به کار آید؟

? قلمرو فکری: پاسخ قاضی به بونصر چند صفت او را نشان می دهد:

۱- بلندهمتی او در نپذیرفتن: مرا به کار نیست.

۲ – خردمندی او در پاس خدادن: پذیرفتم و بازدادم.

۳- عاقبت اندیشی و پرهیزکاری: قیامت سخت نزدیک است، حساب این نتوانم داد. وزر و و بال این، چه به کار آید؟

۴- قناعت پیشگی: چون به آ نچه دارم و اندک است، قانعم.

? قلمرو زبانی: نهاد در جملة نخست حذف شده است: (قاضی) بسیار دعا کرد …

*صلت: بخشش (هدیه، پاداش)؛ صلت فخر: بخشش و هدیه ای که مایة افتخار است. مرا به کار نیست: به کار من نمی آید، به آن نیاز ندارم. «سخت » در قیامت سخت نزدیک است، قید است. نتوانم داد: نمی توانم بدهم نگویم: نمی گویم *دربایست: نیاز، ضرورت؛ نگویم که مرا سخت دربایست نیست: نمی گویم که من به آن شدیدا نیاز ندارم. *وِزر: بار سنگین، در اینجا یعنی بار گناه *وَبال: سختی و عذاب، گناه چه به کار آید؟: به چه کار آید؟

(استفهام انکاری است:  به کار نمی آید.)

? بسته ۱۰ از معنی درس قاضی بست فارسی

متن درس: بونصر گفت: «ای سُبحانَ الله! زَری که سلطان محمود به غَّزو از بتخانه ها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین می روا دارد ستدن، آن، قاضی همی نستاندَ؟!

? قلمرو فکری: تعجب بونصر از اینکه قاضی زرها را نمی پذیرد؛ زرهایی که سلطان محمود از هند به غنیمت آورده و حتی خلیفه هم بخشی از آن ها را پذیرفته است. بونصر می گوید اگر مال های هندوستان به ما حرام بود، خود خلیفة مسلمین هم آن را نمی پذیرفت.

?آرایه ادبی بسته دهم درس قاضی بست: مَجاز: شمشیر مجاز از جنگ و نبرد

? قلمرو زبانی: ای سبحان الله: برای بیان شگفتی به کار می رود. به شمشیر بیاورده: با نبردهای سخت و دشوار آ نها را آورده. بتان: بت ها امیرالمؤمنین: خلیفة مسلمین؛ منظور خلیفة عبّاسی در بغداد است. می روا دارد: روا می دارد (جا به جایی نشانة استمراری؛ روا داشتن: جایز شمردن مرجع ضمیر «آن » در «آن قاضی همی نستاند » زر ( زری که سلطان محمود …) است. همی نستاند: نمی گیرد ( «همی » نشانة استمرار در گذشته «ن » نفی «ستان » بن مضارع از ستاندن شناسه «َد»)

دانستنی های تاریخی از بسته دهم درس قاضی بست

بد نیست این را بدانید که: سلطان محمود طی چندین حمله به هندوستان و غارت بت خانه ها و معابد ایشان، اموال زیادی را به غنیمت گرفت. حتما بخشی از آن هم به عنوان مالیات و خراج یا هر عنوان دیگری به بغداد فرستاده می شد.

خلیفه هم درستی کار محمود در حمله به هند را تأیید می کند. از طرفی این اموال به این دلیل حلال و پاک دانسته می شد که متعلق به کافران (غیر مسلمانان) بوده و با صرف آن می شد در سرزمین های سلامی به مسلمانان خدمت کرد.

حالا فهمیدید دلیل صحبت قاضی از وزر و وبال و پاسخ دادن در قیامت چه بود؟

? بسته ۱۱ از معنی درس قاضی بست فارسی

متن درس: گفت: «زندگانیِ خداوند دراز باد؛ حالِ خلیفه دیگر است که او خداوندِ ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوها بوده است و من نبوده ام و بر من پوشیده است که آن غَزوها بر طریقِ سنتَُ مصطفی هست یا نه. من این نپذیرم و در عهدۀ این نشوم.

? قلمرو فکری: هوشمندی قاضی در دادن پاسخ بونصر و بهان هجویی برای نپذیرفتن مال برطرف نشدن شبهة حرام بودن اموال غنیمتی خدا به سلطان مسعود عمر بدهد. بحث خلیفه (که زرها را قبول کرده) فرق می کند و او حاکم و صاحب سرزمین های اسلامی است. تو هم که همراه سلطان محمود بوده ای) و شبهه برایت برطرف شده ( اما من نبوده ام و نمی دانم جنگ های محمود غزنوی به روش و سنت جنگ های پیامبر بوده یا ظالمانه این اموال را به غنیمت گرفته است؛ پس این ها را نمی پذیرم و مسئولیّت آن را قبول نمی کنم.

? قلمرو زبانی: خداوند ولایت: پادشاه سرزمین، حاکم سرزمین خواجه: بزرگ، سرور )منظور قاضی از خواجه، بونصر است.( پوشیده است: معلوم نیست بر طریق: به روش، طِبق سنتّ: روش، شیوه در عهدة چیزی شدن: پذیرفتن مسئولیّت آن

? بسته ۱۲ از معنی درس قاضی بست فارسی

متن درس: گفت: «اگر تو نپذیری، به شاگران خویش و به مُستحَِقّان درویشان ده. » گفت: «من هیچ مُستحَِق نشناسم در بسُت که زَر به ایشان توان داد و مرا چه افتاده است که زَر کسی دیگر برََد و شمارِ آن به قیامت مرا باید داد؟! به هیچ حال، این عهده قبول نکنم.

? قلمرو فکری: عاقبت اندیشی قاضی و ترس از آخرت «مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برَد و شمار آن به قیامت مرا باید داد » معادل این جمله است: مگر عقلم را از دست داده ام که زر را کسی دیگر ببرد و استفاده کند، آن وقت در قیامت من پاسخگوی مال حرام باشم. این جمله نشان می دهد که قاضی به هیچ بهانه ای حاضر نیست زرها را بپذیرد.

? قلمرو زبانی: مستحق: نیازمند) هم خانوادة استحقاق، حق( بسُت: هما نطور که تا ای نجا دیدیم، نام شهری است که ابوالحسن بولانی قاضی آن است. مبادا اینجا آن را مجاز از مردم بسُت بدانید! چرا؟ چون قاضی می گوید: «من در شهر بُست هیچ مستحقی نمی شناسم … »؛ پس نمی توانیم در این جمله معنی حقیقی را رها کنیم و اصرار کنیم که بسُت در معنی مجازی است. شمار: حساب و کتاب؛ شمار دادن: حساب پس دادن. شمار آن مرا باید داد: من باید حساب آن را بدهم.

? بسته ۱۳ از معنی درس قاضی بست فارسی

متن درس: بونصر پسرش را گفت: «تو از آنِ خویش بستان. » گفت: «زندگانیِ خواجه عَمید دراز باد؛ علیَْ ایَِّ حال، من نیز فرزندِ این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته ام و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عاداتِ وی بدانسته، واجب کردی که در مدّتِ عمر پیرویِ او کردمی؛ پس، چه جایِ آن که سال ها دیده ام و من هم از آن حساب و توقفّ و پرسشِ قیامت بترسم که وی می ترسد و آنچه دارم از اند کمایه حُطامِ دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.

? قلمرو فکری: من نیز فرزند این پدرم …: خرد و بلندهمتی را از پدر خود آموختن و من هم از حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم: آیند هنگری و عاقبت اندیشی در ترس از حساب و کتاب آخرت و آنچه دارم از اند کمایه حطام دنیا …: قناعت پیشگی و مناعت طبع پسر قاضی نه تنها مال ها را نمی پذیرد، بلکه کار پدر خود را هم تأیید می کند و حتی پدر را به خاطر این ویژگی های اخلاقی می ستاید.

لینک دانلود pdf معنی کامل درس در پایان نوشته

? قلمرو زبانی: پسرش را گفت: به پسرش گفت؛ مرجع ضمیر «ش » قاضی است: پسر قاضی عمید: بزرگ و سرور، سردار باد: فعل دعایی به معنی باشد. علی ایّ حال: به هر حال دیده بودمی: می دیدم بدانسته: می دانستم ) «بودمی » به قرینة فعل جملة قبل حذف شده: بدانسته بودمی. واجب کردی: واجب می شد پیروی او کردمی: پیروی او می کردم. چه جای آن که: چه برسد به اینکه توقف: ایستادن، ماندن )در صف حسابرسی قیامت گیر کردن اند کمایه: کم واژة مرکب حُطام: ریزة چیز خشک، مال اندک، خرده گیاه که زیر پا می ریزد، ریزة کاه کفایت است: بس است. حاجتمند: نیازمند حاجت مند

? بسته پایانی از معنی درس قاضی بست فارسی

متن درس: بونصر گفت: «ِلله دَرُّکُما؛ بزرگا که شما دو تنید! » و بگریست و ایشان را بازگردانید و باقیِ روز اندیش همند بود و از این یاد م یکرد. و دیگر روز، رُقعتی نبشت به امیر و حال باز نمود و زَر باز فرستاد.

? قلمرو فکری: تأثیر این ویژگی قاضی و پسرش بر بونصر

? قلمرو زبانی: لله درُّکُما: خدا خیرتان دهد. بزرگا: چه بزرگ! چه بزرگوار! بزرگ «ا » نشانة تفخیم اندیشه مند: اندوهگین، اندیشناک )در فکر فرورفته ( از این یاد می کرد: مرجع «این » ماجرایی است که میان بونصر و قاضی بود. دیگرروز: روزِ دیگر )صفت مبهم پیش از اسم آمده.( رُقعت: نامه حال باز نمود: شرح حال را برای امیر نوشت.

لینک دانلود معنی کامل درس

? متن کامل و فایل اصلی معنی درس قاضی بست فارسی یازدهم درس دوم را دانلود کنید.

تست آموزشی از متن درس

در میان جفت واژه های زیر املای چند واژه نادرست است؟

«رود هیرمند، هشم و ندیمان، مطرب و آوازخوان، صید و شکار، شراء و خیمه، غذا و قدر، خاست و طلب، بانگ و حزاحز، قریو و فریاد، صور و شادی، اظطراب و تشویش، اعیان و بزرگان، رعیتّ و مردم، شهر غزنین، حادثۀ سعب، مقرون و نزدیک، مثال و دستور، مستحق و نیازمند، توقیعِ نامه، مؤکّد و مهم، سرصام و سردرد، محجوب و پوشیده، اطبّا و پزشکان، متحیرّ و سرگردان، عارضه و اتفاق، کراهیّت و زشتی، آغاجی خادم، پرده های کتّان، تاس های بزرگ، پیراهن طوزی، عقد و گردن بند، ذایل و نابود، فارق و آسوده، خیلتاشان و سواران، هزار مثغال زر، قزو هندوستان، مال حلال، شبهت و تردید، زیعت و زمین، سلتِ فخر، قانع و خرسند، وذر و وبال، غازی و داور، سنت مصطفی، خواجه عمید، الا ای حال، حُتام دنیا »

گزینه ها:

۱) بیست و یک

۲) بیست

۳) بیست و دو

۴) نوزده

پاسخ:

گزینۀ ۱

در میان واژه های بالا املای ۲۱ واژه نادرست است که شکل درست نوشتاری آن ها به این صورت است:

حشم، شراع، قضا (با توجه به واژۀ قدر و به معنی سرنوشت)، خواست (خاست به معنی «بلندشدن » ارتباطی با «طلب » ندارد.)، هزاهز، غریو، سور (به معنی شادی؛ صور به معنی شیپور در اینجا با شادی ارتباط معنایی ندارد)، اضطراب، صعب (سخت و دشوار)، سرسام، توزی، زایل، فارغ (فارق به معنی جداکننده است و با آسایش ارتباط معنایی ندارد.)، مثقال، غزو، ضیعت، صلت، وزر، قاضی (با توجّه به واژة داور، غازی به معنی جنگجو مناسب نیست.)، علی ای حال (علی به معنی بر مناسب است، نه الا که نشانة ندا است.)، حُطام.

منابع:

انتشارات مشاوران آموزش

اقتصاد کنکور مشاوران

روانشناسی کنکور مشاوران

فلسفه و منطق جامع کنکور مشاوران

روانشناسی مهروماه

یادتان باشد این درس از جمله دروس سوالخیر در کنکور انسانی و سایر رشته هاست

سوالات رایج درباره معنی درس قاضی بست

شاید این سوالات جزء پرسش های شما انسانیها هم باشد:

۱٫این درس قاضی بست چقدر سخته. کلماتش، معنی جمله هاش واقعا نمیفهمم. معنی روان کلمه به کلمه و خط به خط درس را در این مطلب دارید فایل PDF

۲٫آرایه های ادبی هم مشخص کردین؟ کل درس در قالب قلمرو ادبی، فکری و زبانی تحلیل شده است.

۳٫معنی را میشه دانلود کرد یا نه؟ علاوه بر مطالعه آنلاین، می توانید فایل pdf معنی را رایگان دانلود کنید

معنی درس قاضی بست فارسی یازدهم

و روز دوشنبه امیر مسعود شبگیر، برنشست و به کران رود هیرمند رفت و با بازان و یوزان و حشم و ندیمان و مطربان؛ و تا چاشتگاه به صید مشغول بودند. پس، به کران آب فرود آمدند و خیمه‌ها و شراع‌ها زده بودند.

امیر مسعود صبح زود روز دوشنبه، سوار اسب شد و با پرندگان شکاری و یوزپلنگان و چاکران و خدمتکاران و نوازندگان به ساحل رود هیرمند رفت و تا نزدیک ظهر مشغول شکار بودند. سپس به ساحل رود آمدند. در آنجا برای استراحت خیمه‌ها و سایبان‌هایی برپا کرده بودند.

از قضای آمده، پس از نماز، امیر کشتی‌ها بخواست و ناوی ده بیاوردند. یکی بزرگ‌تر، از جهت نشست او و جامه‌ها افگندند و شراعی بر وی کشیدند. و وی آنجا رفت و از هر دستی مردم در کشتی‌های دیگر بودند؛ ناگاه، آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود و کشتی پر شده، نشستن و دریدن گرفت.

از آنجا که سرنوشت مقدر بود، پس از نماز، امیر دستور داد تا قایق‌ها را بیاورند. ده قایق کوچک آوردند. در یکی از قایق‌ها که بزرگ‌تر بود، برای نشستن و استراحت امیر، بسترهایی پهن کردند و سایبانی برای آن قرار دادند. امیر سوار آن قایق شد و همراهانش سوار قایق‌های دیگر شدند و هیچ‌کس از عاقبت کار خبر نداشت. ناگهان دیدند که چون آب فشار آورده بود، قایق پر شده و در حال غرق شدن و شکسته شدن است.

آن گاه آگاه شدند که غرقه خواست شد. بانگ و هزاهز و غریو خاست. امیر برخاست. و هنر آن بود که کشتی‌های دیگر به او نزدیک بودند. ایشان درجستند هفت و هشت تن، و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتی دیگر رسانیدند و نیک کوفته شد و پای راست افگار شد؛ چنان که یک دوال پوست و گوشت بگسست و هیچ نمانده بود از غرقه شدن.

زمانی متوجه شدند که در حال غرق شدن بود. فریاد بلند شد و همه به جنبش و تکاپو افتادند. امیر برخاست و شانس یار بود که قایق‌های دیگر به او نزدیک بودند. هفت هشت نفر در آب پریدند و امیر را گرفتند و به قایق دیگر رساندند. امیر به سختی آسیب دیده بود و پای راستش زخمی شد، به گونه‌ای که یک لایه گوشت و پوست از آن جدا شد و نزدیک بود امیر غرق شود.

اما ایزد رحمت کرد پس از نمودن قدرت. و سوری و شادی‌ای به آن بسیاری، تیره شد و چون امیر به کشتی رسید، کشتی‌ها براندند و به کرانه رود رسانیدند.

اما خداوند پس از قدرت‌نمایی، رحم کرد. و این گونه بود که جشن و شادی بزرگی که داشتند، خراب شد. وقتی امیر به قایق رسید، قایق‌ها را راندند و به ساحل رود رساندند.

و امیر از آن جهان آمده، به خیمه فرود آمد و جامه بگردانید و تر و تباه شده بود و برنشست و به زودی به کوشک آمد که خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ به پای شده و اعیان و وزیر به خدمت استقبال رفتند. چون پادشاه را سلامت یافتند، خروش و دعا بود که از لشکری و رعیت و چندان صدقه دادند که آن را اندازه نبود.

امیر از مرگ نجات یافته، به خیمه آمد و لباس‌هایش را عوض کرد. خیس و ناخوشایند شده بود. سوار اسب شد و به سرعت به قصر رفت؛ زیرا شایعه بسیار ناخوشایندی در لشکر پیچیده بود و دل‌نگرانی بزرگی به وجود آورده بود. بزرگان و وزیران به استقبال او رفتند. وقتی پادشاه را تندرست دیدند، لشکریان و عامه مردم، فریاد شادی سر دادند و دعا و شکر کردند. به قدری صدقه دادند که حد و اندازه نداشت.

و دیگر روز، امیر نامه‌ها فرمود به غزنین و جمله مملکت بر این حادثه بزرگ و صعب که افتاد و سلامت که به آن مقرون شد و مثال داد تا هزار هزار درم به غزنین و دو هزار هزار درم به دیگر ممالک، به مستحقان و درویشان دهند شکر این را، و نبشته آمد و به توقیع، موکد گشت و مبشران برفتند.

روز بعد امیر دستور داد تا نامه‌هایی را به غزنین و تمام نقاط کشور بنویسند و ماجرای این اتفاق بزرگ و سخت را که پیش آمد و تندرستی که به دنبال آن حاصل شد به مردم خبر دهند و دستور داد تا به شکرانه این سلامتی، یک میلیون درهم در غزنین و دو میلیون درهم در دیگر مناطق کشور به نیازمندان و مستحقان بدهند. امیر با امضای خود، آن نامه‌ها را تایید کرد و قاصدان روانه شدند.

و روز پنجشنبه، امیر را تب گرفت؛ تب سوزان و سرسامی افتاد، چنان که بار نتوانست داد و محجوب گشت از مردمان، مگر از اطبا و تنی چند از خدمتکاران مرد و زن و دل‌ها سخت متحیر شد تا حال چون شود.

رو پنجشنبه امیر تب کرد؛ تبی سوزان با سردرد شدید، به طوری که نتوانست به کسی اجازه حضور دهد و از نظر‌ها پنهان شد، به جز تعداد از پزشکان و خدمتکاران مرد و زن که می‌توانستند با او در ارتباط باشند. مردم بسیار نگران و مضطرب بودند و نمی‌دانستند چه پیش می‌آید.

تا این عارضه افتاده بود، بونصر نامه‌های رسیده را، به خط خویش، نکت بیرون می‌آورد و از بسیاری نکت،‌ چیزی که در او کراهیتی نبود، می‌فرستاد فرود سرای، به دست من و من به آغاجی خادم می‌دادم و خیرخیر جواب می‌آوردم و امیر راه هیچ ندیدمی تا آن گاه که نامه‌ها آمد از پسران علی تکین و من نکت آن نامه‌ها پیش بردم و بشارتی بود. آغاجی بستد و پیش برد. پس از یک ساعت، برآمد و گفت: «ای بوالفضل، تو را امیر می‌بخواند.»

از وقتی این بیماری پیش آمده بود، بونصر از نامه‌های رسیده با خط خود نکته‌برداری می‌کرد و از تمامی نکته‌ها آنچه را که در آن خبر ناخوشایندی نبود، به وسیله من به قسمت پایین کاخ می‌فرستاد. و من آن نامه‌ها را به آغاجی خادم می‌دادم و سریع جواب‌ها را برای بونصر می‌آوردم. من امیر را اصلا نمی‌دیدم تا آن زمان که نامه‌هایی از پسران علی تکین رسید و من خلاصه آن نامه‌ها را که در آن‌ها خبر خوشی بود، به دربار بردم. آغاجی نامه‌ها را از من گرفت و پیش امیر برد. پس از یک ساعت بیرون آمد و گفت: ای ابوالفضل! امیر تو را به حضور می‌طلبد.

پیش رفتم. یافتم خانه تاریک کرده و پرده‌های کتان آویخته و تر کرده و بسیار شاخه‌ها نهاده و تاس‌های بزرگ پر یخ بر زبر آن و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته، پیراهن توزی، مخنقه در گردن، عقدی همه کافور و بوالعلای طبیب آنجا زیر تخت نشسته دیدم.

به نزد امیر رفتم. دیدم که خانه را تاریک کرده، پرده‌های کتانی خیس در آن آویزان کرده‌اند و شاخه‌های بسیاری در آن گذاشته‌اند و کاسه‌های بزرگ پر از یخ بر روی آن شاخه‌ها گذاشته بودند. دیدم که امیر آنجا بر روی تخت نشسته است در حالی که پیران نازک کتانی پوشیده و گردنبندی از جنس کافور در گردن داشت و بوالعلای طبیب آنجا پایین در کنار تخت نشسته بود.

گفت: «بونصر را بگوی که امروز درستم و در این دو سه روز، بار داده آید که علت و تب تمامی زایل شد.»

امیر گفت: به بونصر بگو امروز حالم خوب است و در این دو سه روز اجازه ملاقات به افراد داده خواهد شد. چون بیماری و تب من برطرف شده است.

من بازگشتم و این چه رفت، با بونصر بگفتم. سخت شاد شد و سجده شکر کرد خدای را عزوجل بر سلامت امیر، و نامه نبشته آمد. نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم، تا سعادت دیدار همایون خداوند، دیگر باره یافتم و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و گفت: «چون نامه‌ها گسیل کرده شود، تو باز آی که پیغامی ست سوی بونصر در بابی، تا داده آید.» گفتم: «چنین کنم.» و بازگشتم با نامه توقیعی و این حال‌ها را با بونصر بگفتم.

من بازگشتم و آنچه شد را به بونصر گفتم. بسیار خوشحال شد و خدای عزیز و گرامی را برای سلامتی امیر شکر کرد و نامه نوشته شد. به نزد آغاجی بردم و اجازه حضور یافتم تا سعادت دیدار چهره مبارک سلطان دوباره نصیبم شد. امیر نامه را خواند. دوات خواست و آن نامه را امضا کرد و گفت: وقتی نامه‌ها فرستاده شد، تو برگرد که درباره موضوع خاصی برای بونصر پیامی دارم تا به تو بگویم. گفتم: اطاعت می‌کنم. و با نامه امضا شده برگشتم و ماجرا را برای بونصر بازگو کردم.

و این مرد بزرگ و دبیر کافی، به نشاط، قلم درنهاد. تا نزدیک پیشین، از این مهمات فارغ شده بود و خیلتاشان و سوار را گسیل کرده. پس، رقعتی نبشت به امیر و هرچه کرده بود، باز نمود و مرا داد.

بونصر این مرد بزرگ و نویسنده باکفایت، با شادمانی به نوشتن پرداخت و تا حوالی نماز ظهر این امور مهم را به پایان رسانید و چاکران و فرستادگان را روانه کرد. سپس نامه‌ای به امیر نوشت و هر کاری را که انجام داده بود، در آن نامه شرح داد و به من داد تا به امیر برسانم.

و ببردم و راه یافتم و برسانیدم و امیر بخواند و گفت: «نیک آمد» و آغاجی خادم را گفت: «کیسه‌ها بیاور!» و مرا گفت: «بستان؛ در هر کیسه، هزار مثقال زر پاره است. بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلال‌تر مال‌هاست. و در هر سفری ما را از این بیارند تا صدقه‌ای که خواهیم کرد حلال بی‌شبهت باشد، از این فرماییم؛ و می‌شنویم که قاضی بست، بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدست‌اند و ازچیزی نستانند و اندک‌مایه ضعیتکی حلال خرند و فراخ‌تر بتوانند زیست و ما حق این نعمت تندرستی که بازیافتیم، لختی گزارده باشیم.»

نامه را بردم و اجازه ورود یافتم و نامه را به امیر دادم. امیر خواند و گفت: «عالی شد.» به آغاجی خادم گفت کیسه‌ها را بیاور و به من گفت این کیسه‌ها را بگیر. در هر کیسه هزار مثقال طلای خرد شده است. به بونصر بگو این طلاهایی است که پدر ما از جنگ هندوستان آورده است. بت‌های طلایی را شکسته، ذوب و تکه تکه کرده‌ایم. این مال، حلال‌ترین مال‌هاست. در هر سفری که برای ما پیش می‌آید از این طلاها می‌آورند تا اگر بخواهیم صدقه بدهیم از این مال بدهیم. چون بدون هیچ تردیدی حلال است. شنیده‌ایم که قاضی بست، بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر، بسیار تنگدست‌اند و از کسی چیزی قبول نمی‌کنند و تنها زمین زراعی کوچکی دارند. باید یک کیسه را به پدر و یک کیسه را به پسر داد تا برای خود زمین زراعی کوچکی از مال حلال بخرند که بتوانند راحت‌تر زندگی کنند. ما نیز شکر این نعمت تندرستی که به دست آورده‌ایم، اندکی ادا کرده باشیم.

من کیسه‌ها بستدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت: «خداوند این سخت نیکو کرد و شنوده‌ام که ابوالحسن و پسرش وقت باشد که به ده درم درمانده‌اند.» و به خانه بازگشت و کیسه‌ها با وی بردند و پس از نماز،فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر، پیغام امیر به قاضی رسانید.

من کیسه‌ها را برداشتم و به نزد بونصر آوردم و ماجرا را تعریف کردم. بونصر در حق امیر دعا کرد و گفت: «امیر این کار را بسیار خوب و به موقع انجام داد. شنیده‌ام که بوالحسن و پسرش، گاهی به ده درهم محتاج می‌شوند.» بونصر به خانه بازگشت و کیسه‌های طلا را با او بردند و پس از نماز کسی را فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را دعوت کرد و آمدند. بونصر پیغام امیر را به قاضی رساند.

بسیار دعا کرد و گفت: «این صلت فخر است. پذیرفتم و باز دادم که مرا به کار نیست و قیامت سخت نزدیک است، حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا سخت دربایست نیست اما چون به آنچه دارم و اندک است، قانعم، وزر و وبال این، چه به کار آید؟»

قاضی در حق امیر بسیار دعا کرد و گفت: «این هدیه مایه افتخار من است، پذیرفتم و پس دادم؛ زیرا به آن احتیاجی ندارم. روز قیامت بسیار نزدیک است و من نمی‌توانم حساب آن را در قیامت پس دهم. نمی‌گویم که نیازمند نیستم اما چون به آن مقدار اندکی که دارم قانعم، گناه و عذاب این عمل را نمی‌توانم بپذیرم.

بونصر گفت: «ای سبحان الله! زری که سلطان محمود به غزو از بتخانه‌ها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمومنین می‌روادارد ستدن، آن، قاضی همی‌نستاند؟!»

بونصر گفت: «شگفتا! طلایی که سلطان محمود از طریق جنگ کردن، از بت‌ خانه‌های کافران آورده است و بت‌ها را شکسته و تکه تکه کرده و خلیفه مسلمین خلیفه عباسی گرفتن آن‌ها را حلال می‌شمارد، شما آن را نمی‌پذیرید؟»

گفت: «زندگانی خداوند دراز باد؛ حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوها بوده است و من نبوده‌ام و بر من پوشیده است که آن غزوها بر طریق سنت مصطفی هست یا نه. من این نپذیرم و در عهده این نشوم.»

گفت: «عمر امیر طولانی باد! وضعیت خلیفه فرق دارد. زیرا او حاکم سرزمین است و خواجه بونصر با امیر محمود در جنگ‌ها بوده است و من نبوده‌ام. برایم مشخص نیست که آن جنگ‌ها بر شیوه پیامبر(ص) بوده است یا نه. بنابراین من هدیه را نمی‌پذیرم و مسئولیت آن را به عهده نمی‌گیرم.»

گفت: «اگر تو نپذیری، به شاگردان خویش و به مستحقان و درویشان ده.»

گفت: «اگر تو قبول نمی‌کنی به شاگردان خودت و نیازمندان و درویشان بده.»

گفت: «من هیچ مستحقی نشناسم در بست که زر به ایشان توان داد و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برد و شمار آن به قیامت مرا باید داد؟! به هیچ حال، این عهده قبول نکنم.»

گفت: «من هیچ نیازمندی در بست نمی‌شناسم که بتوان به آن طلا داد و این چه کاری است که کسی دیگر طلا را ببرد و من در قیامت مورد بازخواست قرار بگیرم؟ به هیچ وجه مسئولیت آن را نمی‌پذیرم.»

بونصر پسرش را گفت: «تو از آن خویش بستان.»

بونصر به پسر قاضی گفت: «تو سهم خود را بردار.»

گفت: «زندگانی خواجه عمید دراز باد؛ علی ای حال، من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته‌ام و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته، واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی؛ پس، چه جای آن که سال‌ها دیده‌ام و من هم از آن حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که وی می‌ترسد و آنچه دارم از اندک مایه حطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.»

گفت: «زندگی خواجه بزرگ طولانی باد؛ به هر حال من هم فرزند همین پدرم که این سخن‌ها را گفت. من دانش خود را از او آموخته‌ام. اگر حتی یک روز او را می‌دیدم و حالات و رفتار او را می‌شناختم بر من واجب می‌شد که تمام عمر از او پیروی کنم. چه برسد به اینکه سال‌ها او را دیده‌ام. و من هم از حساب‌رسی و سوال روز قیامت می‌ترسم، همان طور که او می‌ترسد. و آنچه از مال دنیا دارم، کم و حلال است و برایم کافی است و به بیشتر از آن نیازمند نیستم.»

بونصر گفت: «لله درکما؛ بزرگا که شما دو تنید!» و بگریست و ایشان را بازگردانید و باقی روز اندیشه‌مند بود و از این یاد می‌کرد.

بونصر گفت: «خدا خیرتان بدهد! شما دو نفر چقدر بزرگوارید!» و گریه کرد و آن‌ها را بازگرداند و بقیه روز در همین فکر بود و از این ماجرا سخن می‌گفت.

و دیگر روز، رقعتی نبشت و به امیر و حال بازنمود و زر بازفرستاد.

روز بعد نامه‌ای به امیر نوشت و ماجرا را بازگو کرد و طلا را پس فرستاد.

معنی کلمات درس قاضی بست:

اطبا: پزشکان

افگار: مجروح و خسته

ایزد: خدا

برنشستن: سوار شدن

بی‌شبهت: بی تردید

توقیع: امضا کردن – مهر زدن

خشم: خدمتکاران

خیلتاش: هر یک از سپاهانی که از یک دسته باشند

دربایست: نیاز و ضرورت

دوال: چرم و پوست

رقعت: نامه

زر پاره: خرده طلا

سبحان الله: پاک و منزه است خدا. (برای بیان شگفتی و معادل شگفتا)

سرسام: تورم سر و مغز که از نشانه‌های آن هذیان گفتن است.

سور: جشن

شراع: سایه بان

صلت: انعام

ضیعت: زمین زراعی

عارضه: بیماری

عز و جل: عزیز است و بزرگ و ارجمند

عقد: گردنبند

غزو: جنگ با کافران

فراخ‌تر: آسوده‌تر

فرود سرای: اندرونی

قضا: تقدیر

کران: ساحل

کراهیت: ناپسندی

کوشک: قصر و کاخ

گداختن: ذوب کردن

لله درکما: خدا شما را خیر بسیار دهد

مبشر: نوید دهنده

محجوب: پنهان

مخنقه: گردنبند

مطرب: خواننده

ناو: کشتی

ندیم: همدم

وبال: سختی

وزر: سختی

همایون: خجسته

یوز: یوزپلنگ

پدربزرگ دانا
پدربزرگ دانا

من به شما کمک می‌کنم که درس‌های مدرسه را بهتر یاد بگیرید

درس قاضی بست فارسی یازدهم