اشعار خیام در مورد مرگ


اشعار خیام در مورد مرگ

برخيز و بيا بـتا براي دل ما حل کن به جمال خويشتن مشکل ما يک کوزه شراب تا بهم نوش کـنيم زان پيش که کوزه‌ها کنند از گـل ما *** هر چند که رنگ و بوي زيباسـت مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مر


اشعار خیام در مورد مرگ

خیام در باره مرگ

برخيز و بيا بـتا براي دل ما حل کن به جمال خويشتن مشکل ما يک کوزه شراب تا بهم نوش کـنيم زان پيش که کوزه‌ها کنند از گـل ما *** هر چند که رنگ و بوي زيباسـت مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا معـلوم نـشد که در طربخانه خاک نـقاش ازل بـهر چه آراسـت مرا *** آن قصر که جمشيد در او جام گرفـت آهو بـچـه کرد و شير آرام گرفـت بـهرام کـه گور مي‌گرفتي همه عمر ديدي کـه چگونه گور بهرام گرفـت *** ابر آمد و باز بر سر سبزه گريسـت بي باده ارغوان نـميبايد زيسـت اين سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاک ما تماشاگه کيست *** اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است در بـند سر زلف نـگاري بوده‌سـت اين دستـه کـه بر گردن او مي‌بيني دستي‌ست که برگردن ياري بوده‌ست *** اين کهنـه رباط را که عالم نام اسـت و آرامگـه ابلـق صبح و شام اسـت بزمي‌ست که وامانده صد جمشيد است قصريسـت که تکيه‌گاه صد بهرام است *** اين يکد و سه روز نوبت عمر گذشـت چون آب بـجويبار و چون باد بدشـت هرگز غـم دو روز مرا ياد نـگـشـت روزيکـه نيامده‌سـت و روزيکه گذشت *** بر چهره گل نسيم نوروز خوش است در صحن چمن روي دلفروز خوش است از دي که گذشت هر چه گويي خوش نيست خوش باش و ز دي مگو که امروز خوش است *** چون ابر به نوروز رخ لاله بشـسـت برخيز و بجام باده کـن عزم درسـت کاين سبزه که امروز تماشاگه ماست فردا همه از خاک تو برخواهد رسـت *** چون چرخ بکام يک خردمند نگشت خواهي تو فلک هفت شمر خواهي هشت چون بايد مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد بگور و چه گرد بدشت *** در فصـل بهار اگر بتي حور سرشـت يک ساغر مي دهد مرا بر لب کشـت هرچـند بـنزد عامه اين باشد زشت سـگ بـه زمن ار برم دگر نام بهشت *** ساقي گل و سبزه بس طربناک شده‌ست درياب که هفته دگر خاک شده‌سـت مي نوش و گلي بچين که تا درنگري گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست *** گويند کسان بهشت با حور خوش اسـت مـن ميگويم کـه آب انگور خوش اسـت اين نـقد بگير و دست از آن نـسيه بدار کاواز دهـل شنيدن از دور خوش اسـت *** من هيچ ندانم که مرا آنکه سرشت از اهل بهشت کرد يا دوزخ زشـت جامي و بتي و بربطي بر لب کشت اين هر سه مرا نقد و ترا نسيه بهشت *** مي نوش که عمر جاوداني اينـسـت خود حاصـلـت از دور جواني اينسـت هـنـگام گـل و باده و ياران سرمست خوش باش دمي که زندگاني اينسـت *** در هر دشتي که لاله‌زاري بوده‌ست از سرخي خون شهرياري بوده‌سـت هر شاخ بنفـشـه کز زمين ميرويد خالي است که بر رخ نگاري بوده‌ست *** هر سبزه که برکنار جوئي رسته است گويي ز لب فرشته خويي رسته است پا بر سر سبزه تا بـخواري نـنـهي کان سبزه ز خاک لاله رويي رسته است *** افسوس که سرمايه ز کف بيرون شد در پاي اجل بسي جگرها خون شد کس نامد از آن جهان که پرسم از وي کاحوال مسافران عالـم چون شد *** افـسوس که نامه جواني طي شد و آن تازه بـهار زندگاني دي شد آن مرغ طرب که نام او بود شـباب افـسوس ندانم که کي آمد کي شد *** اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود ني نام زما و ني‌نشان خواهد بود زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلـل زين پس چو نباشيم همان خواهد بود *** اين قافله عمر عجـب ميگذرد درياب دمي کـه با طرب ميگذرد ساقي غم فرداي حريفان چه خوري پيش آر پياله را که شب ميگذرد *** در دهر چو آواز گـل تازه دهـند فرماي بتا که مي به اندازه دهند از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ فارغ بنشين که آن هر آوازه دهند *** روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گـلزار هـمي شويد گرد بلـبـل بـه زبان پهلوي با گل زرد فرياد همي کند کـه مي بايد خورد *** عمرت تا کي به خودپرستي گذرد يا در پي نيستي و هسـتي گذرد مي نوش که عمريکه اجل در پي اوست آن به که به خواب يا به مستي گذرد *** گر يک نفـسـت ز زندگاني گذرد مـگذار که جز به شادماني گذرد هشدار که سرمايه سوداي جهان عمرست چنان کش گذراني گذرد *** گويند بهشت و حورعين خواهد بود آنجا مي و شير و انگبين خواهد بود گر ما مي و معشوق گزيديم چه باک چون عاقبت کار چنين خواهد بود *** گويند بهشـت و حور و کوثر باشد جوي مي و شير و شهد و شکر باشد پر کـن قدح باده و بر دستـم نـه نـقدي ز هزار نسيه خوشتر باشد *** هر صبح که روي لاله شبنم گيرد بالاي بنفشه در چمن خم گيرد انصاف مرا ز غنچه خوش مي‌آيد کو دامن خويشتن فراهم گيرد *** ياران موافق همه از دست شدند در پاي اجل يکان يکان پست شدند خورديم ز يک شراب در مجلس عمر دوري دو سه پيشتر ز ما مست شدند *** يک جام شراب صد دل و دين ارزد يک جرعـه مي مملکـت چين ارزد جز باده لعـل نيسـت در روي زمين تلـخي کـه هزار جان شيرين ارزد *** خشـت سر خم ز ملکت جم خوشتر بوي قدح از غذاي مريم خوشـتر آه سـحري ز سينـه خـماري از نالـه بوسـعيد و ادهم خوشـتر *** وقت سحر است خيز اي مايه ناز نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز کانـها کـه بجايند نپايند بسي و آنها که شدند کس نـميايد باز *** مرغي ديدم نشسته بر باره طوس در پيش نهاده کلـه کيکاووس با کله همي گفت که افسوس افسوس کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس *** خيام اگر ز باده مستي خوش باش با ماهرخي اگر نشستي خوش باش چون عاقبت کار جهان نيستي است انگار که نيستي چو هستي خوش باش

اشعار حکیم عمر خیام نیشابوری

افسوس که نامه جوانی طی شد 

و آن تازه بهار زندگانی دی شد

وآن مرغطرب که نام او بود شباب 

فریاد ندانم کی آمدوکی شد خیام

یک عمر به کودکی به استاد شدیم

یک عمر زاستادی خود شاد شدیم

افسوس ندانیم که ما را چه رسید

از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خیام

در کارگه کوزه گری بودم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

هر یک به زبان حال با من گفتند

کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش خیام

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو دانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من خیام

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم

آیا تو چنان که می نمایی هستی خیام

آن به که در این زمانه کم گیری دوست 

با اهل زمانه صحبت از دور نکوست 

آنکس که به جمگی ترا تکیه بر اوست 

چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست خیام

در هر دشتی که لاله زاری بوده است

آن لاله ز خون شهریاری بوده است

چو برگ بنفشه کز زمین می روید 

خالیست که بر رخ نگاری بوده است خیام

چون آب به جویباروچون باد به دشت 

روزی دگر از نوبت عمرم بگذشت 

هرگز غم دوروز مرا یاد نگشت 

روزی که نیامدست و روزی که گذشت خیام

ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب 

وز گردش دوران سرو سامان مطلب

درمان طلبی درد تو افزون گردد

با درد بسازو هیچ درمان مطلب خیام

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم برآرم یا نه خیام

نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام

ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است

دریاب که هفته دگر خاک شده است

می نوش و گلی بچین که تا درنگری

گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است خیام

افسوس که سرمایه زکف بیرون شد 

در پای اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از وی

کاحوال مسافران  دنیا چون شد خیام

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد

یا در پی نیستی و هستی گذرد

می خور که چنین عمر که غم در پی اوست

آن به که بخواب یا به مستی گذرد خیام

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام زما و نه نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود خیام

دیدم به سر عمارتی مردی فرد

کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد

وان گِل با زبان حال با او می گفت

ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام

این قافله عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب می گذرد خیام

یک قطره آب بود و با دریا شد

یک ذره خاک و با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد خیام

از جمله رفتگان این راه دراز

باز آمده ای کو که به ما گوید باز

هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز

چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام

ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم

با این همه مستی زتو هُشیار تریم

تو خون کسان خوری و ما خون رزان

انصاف بده کدام خونخوار تریم؟ خیام

بر خیر و مخور غم جهان گذران

خوش باشو دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام

در کارگه کوزه گری کردم رای

بر پله چرخ دیدم استاد بپای

می کرد دلیر کوزه را دسته و سر

از کله پادشاه و از دست گدای خیام

هنگام سپیده دم خروس سحری

دانی که چرا همی کند نوحه گری

یعنی که نمودند در آیینه صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری خیام

اشعار خیام در مورد مرگ